-
۲۹
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 05:50
سلام...راستش من تو این مدت فکر کنم خیلی عوض شدم...از خیلی از کارای قبلم ژشیمونم و امیدوارم دیگه تکرار نکنم...به مرور براتون تعریف می کنم...می خواستم نوشته های قبلیم را حذف کنم ولی بعد گفتم نه چون من اون بودم و این شدم بهتره باشه...تو این مدت دوستی های زیادی داشتم که همش بی فایده بود و یکی از یکی بدتر...یادش که می افتم...
-
۲۸
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 01:24
سلام... به زودی میام آپ می کنم...
-
۲۷
یکشنبه 8 شهریورماه سال 1388 03:21
سلام...یه مدت درسام زیاد بود یه مدت هم خارج از کشور بودم در هر حال ببخشید که دیر آپ کردم...از این به بعد هر مطلب جالبی را هر جا دیدم براتون می نویسم...فعلا... برای لاغرماندن چه بخوریم؟ پروتئین: بدن برای جذب پروتئین، کالری زیادی میسوزاند و به همین دلیل از ذخیره چربی بدن کاسته میشود گریپ فروت: این میوه به خصوص اگر صبحها...
-
۲۶
جمعه 30 اسفندماه سال 1387 00:28
سلام...اومدم که پیشاپیش عید را بهتون تبریک بگم...اوضاع منم که مثه قبله تقریبا...قبل از اینکه برگردم خونه می خواستم با این پسر جدیده بزنم به هم...بهش گفتم حوصله ندارم و اصلا نمی خوام با پسر دوست باشم...شروع کرد به زنگ زدن و نمیخوام و از این چرت و پرت ها...منم الکی گفتم باشه...ولی واقعا حوصله ی پسرا را فعلا ندارم...خودم...
-
۲۵
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1387 08:05
سلام...الان صبح به این زودی من اومدم تو اتاق کامپیوتر دانشگاه تا براتون بنویسم...ببینید من چه قدر دوستون دارم! حالا باز بگید هلو بده...فعلا که ترم جدید شروع شده و اوضاع خوبه فعلا اول ترمی خدا را شکر...با پسره هم بازم رفتم بیرون...روزی که رفته بودم باهاش بیرون برداشته همون جا یه اس ام داده به من توش نوشته من دوست...
-
۲۴
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1387 11:35
سلام...نمره های این ترم را دادن...خوشبختانه معدلم از ترم قبل بهتر شد...باید تلاش کنم تا این ترم بهتر هم بشه...با این پسره هم چند شب پیش رفتم سینما...من بهش قبلا گفته بودم می خوام فقط برای دوستی...دیشب یه اس ام اس داده می گه یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟!...گفتم نه!...می گه من از صمیم قلب دوست دارم و می خوام همیشه در...
-
۲۳
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 23:53
سلام...بالاخره پسره بهم اس ام اس داد و باهام قرار گذاشت...با هم ۲ بار رفتیم بیرون...ولی نمی دونم یه جوریه...اصلا حرف نمی زنه!...همش می گه که آدم کم حرفیه...حالا شماها حساب کنید تا ادم کم حرف به هم بخورن دیگه چی میشه...البته من چون نمی خوام از دستش بدم باهاش حرف می زنم...میگه تنهاس...دیگه به هیچ کس و هیچ چیز اعتماد...
-
۲۲
سهشنبه 24 دیماه سال 1387 09:57
سلام...امروز امتحان پایان ترم داشتیم...امیدوارم نمرم خوب بشه...دیروز که داشتم برمی گشتم دانشگاه توی اتوبوس با یه پسری از طریق بلوتوث آشنا شدم...اولش خیلی انگار تب و تاب داشت ولی دیشب تا اس ام اس دادم...دیدم انگار یه جورایی اون تب و تاب توی اتوبوس را نداشت...واقعا چرا پسرا این جوری هستن...چرا با دل دخترا بازی می...
-
۲۱
چهارشنبه 4 دیماه سال 1387 16:31
سلام...من برگشتم...به زودی براتون مطلب می نویسم...
-
۲۰
سهشنبه 30 مهرماه سال 1387 15:09
فکر کنم دیگه اینجا خواننده نداره...
-
۱۹
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1387 06:39
وای ی ی ی ی ی ی ی ی...اعصابم خرد شده ...نمی دونم چرا لاغر نمی شم ...همین جور رو وزن ۶۳ موندم...دلم می خواد بشم ۴۸ کیلو...یا حداقل فعلا از این مرز ۶۰ رد بشم برم رو ۵۰...بچه ها هر کی میدونه باید چی کار کنم و چه رژیمی بگیرم هلپ می پلیززززززززززززززززز ...می خوام یه رژیمی باشه که زود لاغر بشم...البته مهم نیست که سخت باشه...
-
۱۸
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1387 01:50
۱۱ نکته خواندنی درباره ازدواج: ۱-برای یافتن زن می ارزد که یک کفش بیشتر پاره کنی. ۲-تاک را از خاک خوب و دختر را از مادر خوب و اصیل انتخاب کن. (آره با این موافقم چون بیشر اخلاق های یه دختر ناخودآگاه به مادرش میره ) ۳-اگر خواستی اختیار شوهرت را در دست بگیری اختیار شکمش را در دست بگیر. (ایول!...دمت گرم ) ۴-اگر زنی خواست...
-
۱۷
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1387 03:04
سلام بچه ها ...امیدوارم که همتون خوب باشید...یه مدتیه که دوباره ورزش را شروع کردم و روزی ۳ الی ۴ کیلو متر می دوم...غذام را هم کنترل میکنم...البته خوب روزه که هستم ولی افطار را کنترل می کنم... راستی هر کی خواست که رای بده برای انتخاب وبلاگ نویسان زن به اینجا بره... http://www.persianweblog.ir/topblogs/zanan.aspx منم که...
-
۱۶
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1387 03:45
خیلی خستم...
-
۱۵
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1387 02:59
بازم ماه رمضان اومد...چه قدر روزا طولانیه...امروز که من داشتم از سر درد می مردم ...کاش ساعت ها را تغییر داده بودند...یک ساعت هم یک ساعته...البته به خاطر خوردن غذا نمی گم...من یه کم که چایی نخورم بدجور سردرد می گیرم...توی خوابگاه یه قوری (البته قوری که چه عرض کنم یه کتری دارم ) هرشب چایی درست می کنم و همش را می...
-
۱۴
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1387 02:22
وای یاد خوابگاه که میافتم یه جوری میشم ...ولی چاره ای نیست باید چند روز دیگه دوباره برگردم خوابگاه با اون بچه های لوس و پر روش...ای خدااااااااااااااااااااااااا...کمکم کنید...همش کابوس می بینم...نمی دونم چرا دانشگاه برام یه کابوس شده...ولی چاره ای نیست...باید تحمل کنم...تا این دکترا را بگیرم...تا نتیجه ی این همه سال...
-
۱۳
یکشنبه 27 مردادماه سال 1387 02:01
سلام...می دونم حتما از دستم خیلی ناراحتید که اینقد بدقولی کردم ...این چند وقت سرم بازم یه جورایی شلوغ بود البته از نوع خوبش! ...یه چند روز رفتیم شهر آقای دوست پسر برای تحقیقات!...بعدش هم ایشون تشریف آوردن پیش ما و دیگه ما هم یه جورایی قاطی مرغا شدیم! ...البته فعلا فقط نامزد کردیم تا درس من تمام بشه ...البته فکر کنم یه...
-
۱۲
دوشنبه 24 تیرماه سال 1387 16:24
فعلا که هر روزم تقریبا این جوری سپری شده...نزدیکی های ظهر بیدار می شم...یه کمی توی خونه دور می زنم...منتظر میشینم تا سریال تاجر پوسان شروع بشه ...بعد از فیلم دوباره می رم می خوابمو این برنامه تا شب ادامه داره...حالم از خودم به هم می خوره ...احساس پوچی می کنم...جالبی اش هم به اینجاست که همه و به خصوص دخترای فامیل حسرت...
-
۱۱
شنبه 8 تیرماه سال 1387 03:38
بالاخره این امتحانات ترم هم تموم شد ...باز تابستون...نمی دونم چرا اینجوریه...وقتی تابستون میشه دلم برای درس تنگ میشه...وقتی وقت درس و مشق میشه دلم برای بازی و شیطونی کردن...البته فکر کنم اکثرا اینجور باشن...فعلا که دارم نفس میکشم این مدت خیلی بهم برای درسا فشار اومده بود ...همش هم به خاطر رقابتایی که به وجود...
-
۱۰
شنبه 18 خردادماه سال 1387 01:15
سلام ...این روزها واقعآ سرم شلوغه به خاطر درسا ...اصلآوقت نمی کردم آپ کنم...گفتم بیام یه سری بزنم...آخه اصلآدرسا وقت نمیذاره برام...اوضاع من و آقای دوست پسر هم که اصلآ معلوم نیست چه جوریه...فکر کنم یه کوچولو فقط یه کوچولوها مشکل داره ...یه روز یه حرف می زنه...روز بعد یه چیز دیگه ...خلاصه معلوم نیست چش هست اصلا...نمی...
-
۹
دوشنبه 6 خردادماه سال 1387 00:28
یه مطلب جالب یه جا خوندم گفتم برای شما هم بنویسمش ...یه کم طولانیه...ولی خوندنش خالی از لطف نیست ...مرجعش را دقیق نمی دونستم وگرنه می نوشتم... (( البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاوبودن فواید زیادی دارد من مقداری در این مورد فکر کردم به این نتیجه رسیدم که مهم ترین فایده گاو بودن این...
-
۸
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1387 02:52
چند روز پیش که آقای دوست پسر اومده بود پیشم....یک بار که رفته بودیم پارک...صحنه های بسیار جالبی را دیدیم...ولی یکی از جالب ترین هاش این بود که یه دختر و پسر که دختره هم چادری بود آمدن پارک...البته احتمالا نامزد یا عقد بودند چون بهشون نمیومد که خلاف باشن ...دیگه شروع کردند...حالا نبوس کی ببوس ...خجالت هم نمی...
-
۷
جمعه 20 اردیبهشتماه سال 1387 17:07
سلام ...قول داده بودم زود به زود آپ کنم ولی انگار باید هر دفه یه جوری بشه که نتونم ...درسا که هنوز هست...حالا تو این گیر و دار آقای دوست پسر دلشون تنگ شده بود و یه چند روزی اومده بودند پیشم ...حالا درس که هیچی...دیگه کامپیوتر و اینترنت که دیگه تعطیل بود...این رفتار اخیرش هم فهمیدم از دل تنگی بوده و از اینکه از هم دور...
-
۶
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1387 23:10
سلام ...یه مدتی بود خیلی سرم شلوغ بود...یعنی هنوزم هست...به خاطر درسام...خیلی زیاد شدند ...اصلا وقت هیچ کاری را ندارم...البته آنلاین می شدم ولی نمی تونستم آپ کنم...فقط نظرات را می خونمدم...البته من خیلی درس را دوست دارم...ولی دوست دارم اجباری نباشه...وقتی به زور باید برای امتحان خونده بشه یه جوراییه ...روابط ما با...
-
۵
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1387 23:27
من نمی دونم چرا پسر ها این جوری هستند ...اگر بهشون محبت کنی...می گن من چندمی هستم که باهاشی و چه قدر خوب بلدی محبت کنی و دلبری کنی ...اگر بهشون بی توجهی کنی...می گن آره تو دیگه من را دوست نداری و می خوای من را تنها بذاری و بی وفایی واز این حرفای الکی ...این آقای دوست پسر ما هم یه جورایی بهانه گیره...بهش محبت می کنم یه...
-
۴
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1387 00:30
سلام ...یه مدت بود که آن لاین نشده بودم...آخه یه عمل جراحی انجام داده بودم و تقریبا نیمه بستری بودم ...تا الانش که خوب پیش رفته...برام دعا کنید که زودتر خوب بشم ...از درسام عقب افتادم ...امیدوارم بتونم جبران کنم...داشتم نظرات را نگاه می کردم دیدم یه نفر یه نظری داده بود...البته نظر که چه عرض کنم ...من پاکش کردم...من...
-
۳
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1387 01:59
خیلی دلم گرفته ...یه جورایی آروم نیستم...نمی دونم چرا این جوری شدم ...نمی دونم چرا این قدر تازگی ها دختر بدی شدم...از همه بدم میاد...همه را مسخره می کنم و پشت سرشون غیبت می کنم ...احساس می کنم تعادل روانی ندارم ...وقتی بیرون نیستم دلم می گیره...وقتی هم میرم بیرون بازم دلم میگیره ...تازگی ها خیلی هم حسود شدم ...البته...
-
۲
جمعه 9 فروردینماه سال 1387 04:23
بعضی وقتا توی زندگیه آدم یه اتفاقاتی میفته که اصلا نمیشه فراموشش کرد ...هر چی هم که بهش بیشتر بی توجهی کنیم...انگار بیشتر جلوه می کنه...حداقلش برای من که این جوری بوده...ترم قبل برای من یکی از بدترین ترم هام بود ...که تمام زندگیم را تحت تاثیر قرار داده بود...هنوز هم تا به یاد اون ترم میافتم بدنم میلرزه ...البته شاید...
-
۱
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1387 02:07
سلام... من هلو هستم ...این اسمیه که دوست پسر عزیزم به من میگه ...عاشقشم...من از امروز اینجا می نویسم تا ببینم که به مرور زمان چه تغییراتی میکنم و خودم شاهد بر زندگیم باشم...امیدوارم که بتونم رضایت شما را هم جلب کنم ...البته من فقط برای دل خودم می نویسم...برای اینکه از دل تنگی و افسردگی رهایی پیدا کنم ...الان ساعت...