وای یاد خوابگاه که میافتم یه جوری میشم...ولی چاره ای نیست باید چند روز دیگه دوباره برگردم خوابگاه با اون بچه های لوس و پر روش...ای خدااااااااااااااااااااااااا...کمکم کنید...همش کابوس می بینم...نمی دونم چرا دانشگاه برام یه کابوس شده...ولی چاره ای نیست...باید تحمل کنم...تا این دکترا را بگیرم...تا نتیجه ی این همه سال درس خوندن را ببینم...خوبیش اینه که همه چیز می گذره...ولی واقعا یاد بچه های خوابگاه که می افتم بدنم می لرزه...
:)